یک روز دیگه... پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 16:6 :: نويسنده : خانم کوچولو
اینو امروز تو یک وبلاگی خوندم. خودم اینقد خندیدم که بابام بیدار شد. شما هم بخونین حتما میخندین
داشتیم با مامانم وسایل انباری رو مرتب میکردیم. یه دفعه مامانم یه جعبه مدادرنگی ۲۴رنگ قاب فلزی رو از تو یه کارتون درآورد نگاش کرد… گفت: میدونی این چیه؟ اینو خریده بودم هروقت معدلت ۲۰شد بدم بهت حیف واقعا!!! خاک تو سرت !! نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ هرچه میخواهد دل تنگم میگم... آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||||
|